خروپف

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند. پیر مرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است! از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود.

..:: قدر هر کسی رو بدونید تا یه روزی پشیمون نشید ::..


مجازات

منوچهر پشت پنچره آسایشگاه نشسته و به کارهای که بیماران آسایشگاه روانی در حیاط انجام میداند خیره شده بود که در اتاقش باز شد و منیژه همسرش با دسته گلی وارد شد.

منیژه با خنده ای دروغین سلام کرد و با آب و تاب اتفاقاتی که در این یک هفته ای که نیامده بود را تعریف کرد.با امید اندکی که بتواند منوچهر را دوباره به زندگی عادی برگرداند.منوچهر سرش را پائین انداخت انگار نمی خواست کسی خلوتش را بهم بزند یا شاید خجالت می کشید به چشمان  مادر بچه های از دست رفته اش نگاه کند. هیچ کس نمی دانست منوچهر شایان بهترین وکیل تهران چه دردی می کشید.


15 ساله بود که برای ادامه تحصیل از روستا به شهر آمد و در خانه عمویش ماندگار شد از همان لحظه ورودش به تهران زرق و برق این شهر بزرگ چشم منوچهر را گرفت و او را عاشق این شهر کرد و او تصمیم گرفت برای همیشه در آن شهر ماندگار شود ودیگر به روستا بر نگردد.


با موفقیت دوره دبیرستان را پشت سر گذاشت و اولین بار که کنکور داد در رشته مورد علاقه اش، حقوق قبول شد و وارد دانشگاه حقوق تهران شد.


مقطع دانشگاه دوره متفاوتی از زندگانیش بود او که تا چندی قبل در روستا بود و بعد از آن در محیط پسرانه دبیرستان درس خوانده بود برایش عجیب بود که جنسهای مخالف به راحتی باهم حرف می زدنند. ولی خیلی زود خودش هم با محیط دانشگاه همسو شد. در دومین سال تحصیل عاشق دختری به نام منیژه شد و دریک روز برفی زمستان به او پیشنهاد ازدواج داد.منیژه با تحقیق اندکی که خود انجام داد فهمید که منوچهر انسانی والا و دانشجویی موفق هست. در عین حال زیبا و خوشتیپ بود. او با پیشنهاد منوچهر موافقت کرد. تنها مشکل این بود که مادر منیژه نمی خواست دخترش با یک روستا زاده ازدواج کند که آن هم با پا فشاری منیژه حل شد وبعد از دانشگاه که مثل رعد گذشت این ازدواج سر گرفت.


در اوایل،زندگی برای هر دو سخت بود و از لحاظ مالی به شدت درمضیقه بودند. ولی بعد از اینکه منوچهر دوره کاراموزی وکالت خود را تمام کرد و برای خودش دفتری باز کرد و منیژه هم در یک مدرسه ای به عنوان مشاور شروع به کار کرد وضع مالیشان  کمی سر و سامان گرفت.


ادامه مطلب ...

دیگ ؟!

یه همکلاسی دختر داشتیم، طفلک خیلی ساده بود. یه روز باهاش قرار داشتیم واسه آزمایشگاه دیر رسیدیم. گفت چرا دیر کردین؟ دوستم گفت: سلف بودیم!
- ساعت 4 عصر؟! سلف که الان تعطیله!
- داشتیم دیگا رو می شستیم!
- دیگ؟! مگه شما باید بشورین؟!
دیدم باور کرده زدم به لودگی: آره! هر ترم قرعه کشی می کنن یه بار تو ترم نوبتت میشه، ما پارتی داشتیم امروز شستیم. بعضیا بدشانسن شب امتحان نوبتشون میشه!
... آقا این رفت تو فکر...
فرداش دیدم عین ماده پلنگ زخمی اومد طرف ما! نگو بعد ناهار رفته تو آشپزخونه سلف التماس و زاری که بزارن دیگ بشوره!
یعنی ما رو میگی
آشپزا فک کردن نذر داره یا خله، گذاشتن بشوره، بعد گفته: بی زحمت اسم منو از قرعه کشی خط بزنین، شب امتحان به من گیر ندین! اونا هاج و واج! قضیه رو گفته آشپزا ترکیدن

آفرینش زن

هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت: این زن است. وقتی با او روبرو شدی، مراقب باش که ...
اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ سخن او را قطع کرد و چنین گفت: بله وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نکنی. سرت را به زیر افکن تا افسون افسانة گیسوانش نگردی و مفتون فتنة چشمانش نشوی که از آنها شیاطین میبارند. گوشهایت را ببند تا طنین صدای سحر انگیزش را نشنوی که مسحور شیطان میشوی. از او حذر کن که یار و همدم ابلیس است. مبادا فریب او را بخوری که خدا در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل سرنگونت میکند مراقب باش....
و من بی آنکه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفرید، گفتم: به چشم.
شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد که: خلقت زن به قصد امتحان توبوده است و این از لطف خداست در حق تو. پس شکر کن و هیچ مگو....
گفتم: به چشم.
در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت و من هرگز زن را ندیدم، به چشمانش ننگریستم، و آوایش را نشنیدم. چقدر دوست میداشتم بر موجی که مرا به سوی او میخواند بنشینم، اما از خوف آتش قهر و چاه ویل باز میگریختم.
هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی یا کسی که نمیشناختم اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می کردم . دیگر تحمل نداشتم . پاهایم سست شد بر زمین زانو زدم، و گریستم. نمیدانستم چرا؟
قطره اشکی از چشمانم جاری شد و در پیش پایم به زمین نشست...
به خدا نگاهی کردم مثل همیشه لبخندی با شکوه بر لب داشت و مثل همیشه بی آنکه حرفی بزنم و دردم را بگویم،  میدانست.
با لبخند گفت: این زن است ....

ادامه مطلب ...

کرایه تاکسی

صبح زود بیدار شدم که برم دانشگاه. چون عجله داشتم بجای 5000 تومنی یه پونصدی از کشوم برداشتمو زدم بیرون. سوار تاکسی که شدم دیدم اووه یکی از دخترای جلو نشسته یه کم که گذشت گفتم بزار کرایه شو حساب کنم نمک گیر شه بلکه یه فرجی شد با صدایی که دو رگه شده بود پونصدی رو دادم به راننده و گفتم: کرایه ی خانم رو هم دادم به راننده و گفتم: کرایه ی خانم رو هم حساب کنید دختره برگشت عقب تا منو دید کلی سلام و احوالپرسی و تعارف که دِ نـَـه دِ اجازه بدین خودم حساب میکنم و این حرفا منم که عمرا این موقعیتو از دست نمیدادمو کوتاه نمی اومدم می گفتم به خدا اگه بزارم تمام این مدتم دستم دراز جلوی راننده همه شم میدیدم نیشِ راننده بازه خلاصه گذاشت حسابی گلوی خودمو پاره کنم، بعدش گفت : چطوره با این پونصدی کرایه ی بقیه رو هم تو حساب کنی؟ یهو انگار فلج شدم.آخه پول دیگه ای نداشتم الکی سرمو کردم تو کیفمو وقت کشی تابلوُ که دیدم خانم کرایه ی جفتمونو حساب کرد ولی از خنده داشت میترکید داشت گریه ام می گرفت که اس.ام.اس داد و گفت: پیش میاد عزیزم ناراحت نباش موافقی ناهارو با هم بخوریم؟ حالا من بیچاره شارژ هم نداشتم جواب بدم خلاصه عین اسکلا انقد بهش زل زدم تا نگام کنه تا نگام کرد گفتم : باشه :دی
این شد که ما چند ماهه باهم دوستیم ولی یه بار که گوشیشو نگاه کردم دیدم اسمِ منو مستضعف سیو کرده

یونیفرم

سر گروهبان پادگان آموزشی رو کرد به گروهان تحت امرش و گفت :
همه شما به خاطر بی نظمی و سرپیچی از دستور باید تنبیه بشید ، زود نفری ده بار روی زمین شنا برید وشروع کرد به شمردن یک دو سه چهار پنج شش هفت هشت نه ، نه ، نه ، نه ، نه و همینطور به گفتن عدد نه ادامه داد ، بعد از چند دقیقه در حالی که لبخند میزد گفت : میدونم الان دارین تو دلتون بهم فحش میدین ولی این یونیفرمی که تنمه ضد فحشه ...یهو یه صدا از بین گروهان به گوشش خورد :
مگه مادرت هم یونیفرم میپوشه ؟!!!

زن و چراغ جادو

زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد.
وقتی که دقیق نگاه کرد چراغ روغنی قدیمی ای را دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود.
زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی که بر چراغ داد طبیعتا یک غول بزرگ پدیدار شد….!!!
زن پرسید : حالا می تونم سه آرزو بکنم ؟؟
غول جواب داد : نخیر ! زمانه عوض شده است و به علت مشکلات اقتصادی و رقابت های جهانی بیشتر از یک آرزو اصلا صر...ف نداره
زن اومد که اعتراض کنه
که غول حرفش رو قطع کرد و گفت :همینه که هست……. حالا بگو آرزوت چیه؟
زن گفت : در این صورت من مایلم در خاور میانه صلح برقرار شود و از جیبش یک نقشه جهان را بیرون آورد و گفت : نگاه کن. این نقشه را می بینی ؟ این کشورها را می بینی ؟ اینها ..این و این و این و این و این … و این یکی و این. من می خواهم اینها به جنگ های داخلی شون و جنگهایی که با یکدیگر دارند خاتمه دهند و صلح کامل در این منطقه برقرار شود و کشورهایه متجاوزگر و مهاجم نابود شون.
غول نگاهی به نقشه کرد و گفت : ما رو گرفتی ؟ این کشورها بیشتر از هزاران سال است که با هم در جنگند. من که فکر نمی کنم هزار سال دیگه هم دست بردارند و بشه کاریش کرد. درسته که من در کارم مهارت دارم ولی دیگه نه اینقدر ها . یه چیز دیگه بخواه. این محاله.
زن مقداری فکر کرد و سپس گفت: ببین…
من هرگز نتوانستم مرد ایده آل ام راملاقات کنم.
مردی که عاشق باشه و دلسوزانه برخورد کنه و با ملاحظه باشه.
مردی که بتونه غذا درست کنه(!!!) و در کارهای خانه مشارکت داشته باشه.
مردی که به من خیانت نکنه و معشوق خوبی باشه و همش روی کاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نکنه(!!!!!)
ساده تر بگم، یک شریک زندگی ایده آل.
غول مقداری فکر کرد و بعد گفت : اون نقشه لعنتی رو بده دوباره یه نگاهی بهش بندازم….!!